محل تبلیغات شما



صبح جمعه اس. دیشب رو تماما گریه کردم. دال رفت. حزن عمیقی در روانم باقی مونده. من در حق اون و زندگیش بدی های بسیار کردم. صبوری نکردم. جاهل و خسته و عصبی رفتار کردم. و حالا عمیقا پشیمونم. از زندگی می خوامکفرصت های جبران زیادی پیش روم بذاره. و همین طور این غم عمیق رو از دلم بزدایه.

دیشب به ز1 گفتم خدا یک زندگی به آدم می ده آعشته به هزاران رنج و غم. پناه بر خدا.


اون شب. اون شب تلخ. اون شب تلخ که لوسی تو روم ایستاد و گفت تصمیمشو گرفته. با خوبی و دلسوزی که ترس و دلهره و التماس هم توی لحنم بود، بهش گفتم این کارو نکن. گفتم نکن. اما فقط و فقط خودش مهم بود واسه خودش. فقط به خودش فکر می کرد. بعدش یه چیزایی مسکوت موند تو من. دیگه نگفتم چه تنفری تو من ریشه کرد. نگفتم چقدر حالم بده از بودنش. و چقدر دلگیرم و گریان. گریه هایی که توی دلم مونده و توی تنهاییم میریزم.

به اندازه ی اون یکسالی که استرس کشیدم ازش متنفرم. فکر می کنم که چه ماری رو تو آستینم پرورش دادم. چه ماری.


حس تلخی رو تجربه کردم امشب. سیاهی هایی که خیلی وقت بود فراموشم شده بودن، اومدن.

چرا وقتی آدما حرف میزنن به تاثیر وحشتناکش رو دیگرون فکر نمیکنن؟

من سوختم امشب. سوختم تا یادم بیاد حال خرابم ادامه داره. هنوزم پر از خشمم. خیلی خشم و اندوه دارم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ملاقه وبلاگ کوچولوی من