اون شب. اون شب تلخ. اون شب تلخ که لوسی تو روم ایستاد و گفت تصمیمشو گرفته. با خوبی و دلسوزی که ترس و دلهره و التماس هم توی لحنم بود، بهش گفتم این کارو نکن. گفتم نکن. اما فقط و فقط خودش مهم بود واسه خودش. فقط به خودش فکر می کرد. بعدش یه چیزایی مسکوت موند تو من. دیگه نگفتم چه تنفری تو من ریشه کرد. نگفتم چقدر حالم بده از بودنش. و چقدر دلگیرم و گریان. گریه هایی که توی دلم مونده و توی تنهاییم میریزم.
به اندازه ی اون یکسالی که استرس کشیدم ازش متنفرم. فکر می کنم که چه ماری رو تو آستینم پرورش دادم. چه ماری.
تو ,اون ,فقط ,خودش ,شب ,توی ,اون شب ,فکر می ,تو من ,شب تلخ ,چه ماری
درباره این سایت